شلیک به پیانیست

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_slogan]

[cb:blog_page_title]

[cb:blog_title]
[cb:blog_page_title] [cb:blog_address]

گاهی چهره هایی در خیابان می بینم که حدس می زنم شاید او باشد. به طرفشان می روم و از گوشه ی چشم نگاهشان می کنم. وقتی سرعتشان را کمی بیش تر یا کم تر می کنند تا از شرّ مزاحم خلاص شوند، با خودم می گویم چه اهمیتی دارد که او باشد یا نه، چه حرفی برای گفتنِ به او دارم، ما که اصلاً همدیگر را نمی شناختیم، فقط چهره اش زمانی در ذِهن من رسوب کرد و پاک شد.

چند ماه بعد از آن روز او و تمام خانواده شان بی هیچ خبری از آن جا رفتند و دیگر هیچ کس از آن ها خبری نداشت. نه من و نه هیچ کدام از دوستانم. هرکس هم برای علتش قصه ای می بافت، ولی هیچ کس مطمئن نبود. هربار که با دوستانِ آن شب جمع می شدیم، از آن ها حرف می زدیم. یکی از آن ها که رابطه ی نزدیکتری با برادرِ دختر داشت می گفت چند هفته قبل از آن که غیبشان بزند، با او تماس گرفته و خواسته بود دوباره قراری در خانه ی آن ها بگذارند، ولی پسر قبول نکرده و کمی افسرده به نظر می رسیده، می گفت موقعی که با او حرف می زده صدای گریه ی مادرش را هم شنیده است.

یکی دیگر می گفت، هر چه بوده زیر سرِ خواهرش بوده، او رابطه های زیادی داشت و هنگامی که در مهمانی ها حالش جا می آمد نمی شد نزدیکش شد. هیچ کدام از دوستانِ دختر، پسرانِخوش پوشی نبودند و همیشه با خانواده اش سرِ همین مسئله مشکل داشت.

کم کم داشت آن تصویر همراه با تارِ مو و گوشواره های لرزان در ذهنم تکان می خورد که از آن جا بیرون آمدم. بیرون داشت باران می بارید و من به این فکر می کردم که باران فقط باران است، همین.

مدت ها بود که دیگر باران نمی آمد، ...

 

شلیک به پیانیست/مهدی فاتحی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: معرفی کتاببزرگسالانرمان
برچسب‌ها: رمانپیانوکتابشلیک به پیانیستبارانپیانیستچهرهشلیکسرگرمیمهدیفاتحیمهدی فاتحیتفننیاوقات فراغتفراغترمان شلیک به پیانیست

تاريخ : سه شنبه 2 شهريور 1400 | 5:57 | نویسنده : Za.Za.Me |

.: Weblog Themes By K 2 C O D :.